همین یک نکته بس

با چندین نقطه.......

همین یک نکته بس

با چندین نقطه.......

نکته ای از ذهنم پریده شاید....

بر کناره رودی پر آب، دیروزی زیبا را پشت سر گذاشتم تنها و سالهاست که از آن روز گذشته و اما امروز بر کنار همان رود اما بی آب آینده را می نگرم بر خشکی و بیابان پیش رو....

 

 

از درخت پیر باید آموخت که می توان خشکید و پابرجا ماند

 

 

روزهای امروز مثل همان دیروزی های قبل است کسی تغییری بر آنها نمی نهد گاهی بسیار زمان باید که نگاهی حتی دیروز به تاریخ پیوسته را تغییر دهد

خود را می بینم.....

گاهی بی عشق

 

پرواز آسان تر است

 

 

بر این می اندیشم

که شبها در کنار خویشتن چیزی برای گفتن ندارم و اندوهناکم که فردا را چگونه از نو آغاز کنم و خطر بزرگ آدمی همین است که برای

(خود چیزی نداشته باشد)

بریزیم دور....موافقی؟

   عشق را اگر باور می کردیم که دیگر زندگی تمام شده بود و تنها ما بودیم و دنیایی تکراری با عشق های باور شده و انسانهای غرق در عشق های عمیق...

دنیا بزرگ شده است نه بواسطه تکثیر موجوداتش ، به خاطر راه رفتن های بدون ایستادن موجوداتش که خاکش را گسترش داده اند تا برسند به کجایی که نمی دانند...

آدمی همان موجود افسانه ای است که هر روز وشب به دنبالش می گردیم ..بی خود خود را گول زده ایم ... باورها شاید روزی جایی کاربرد داشتند اما امروز همه چیز در هم شده برهم ریخته ...

باور امروزی این است

همینم و همانم

خونابه ای ز وجودم فوران می کند که دهان تشنگان خونم را گلگون کرده و راه نجات من همین است ..

از خویشتن بگذرم و در خون خویش غلتیدن.. هنگامه آتش است و خون و مرگ و هیچ بر هیچ سپردن و از خود دست شستن و مردن و بس..

کسی تیر بر آشیل من نشاند که دیروز باورم بود و امروز هم همین طور هر چند که من از باورش رخت بربسته باشم . من همان دیروزی ام تفاوت نکرده و نخواهد کرد .. این دروغ ها بر ما نمی چسبد و چسب ها بر ما اثری نخواهد گذاشت از خود بگویید و بر خود استوار باشید نه استواری دیگری را به زیر خروارها تهمت گم کنید... من هنوز همانم که بودم



 به دنبال فراق بال نمی گردم .. به دنبال راهی برای فرار نمی گردم.. به دنبال واژه ای برای تکرار نمی گردم.. به دنبال آغوشی باز نمی گردم... به دنبال بو سه ای بر باد نمی گردم..ه دنبال تلاقی یک نگاه نمی گردم...




به دنبال( خود) میگردم و بس،

پیدایم کنید