همین یک نکته بس

با چندین نقطه.......

همین یک نکته بس

با چندین نقطه.......

داستان کوتاه.....

نامه ای بردشنه

سرگردان در میان پارک به دنبال نیمکتی می گشتم ، تا لحظه ای آرامش را به درون نا آرامم هدیه دهم .شاید با نشستن بر روی نیمکت بتوانم کمی به خود مسلط شوم واز این همه افکار پریشان  که چون نوار بر ذهنم می گذرد رهایی یابم .. ولی به هر سو که می روم از نیمکت خبری نیست . در آن سوی پارک پیرمردی بر روی تنها نیمکت پارک نشسته است .. باز هم یک مزاحم . از آدمها می گریزم ،ولی بازچون علف های هرز روبرویم سبز می شوند.. عجب اوضاعی شده .آن پیرمرد تنها کسی است که در پارک می باشد .او در گوشه نیمکت آرام وبی صدا لم داده . اصلا من که با او کاری ندارم .گویی او را نمی بینم .

خود را به نیمکت رساندم ،بی اعتنا به او بر گوشه دیگر آن نشستم، زانوهایم را تا کردم و درون سینه ام گرفتم وسرم را بر روی زانوهایم گذاشتم وبه سویی نامعلوم خیره شدم .هیچ صدایی نمی شنیدم .نسیمی خنک گهگاه صورتم را نوازش می داد.از سروصدای ماشینها ورفت وآمد آدم ها خبری نبود. تنهای تنها بودم .. اما نه، آن پیرمرد هم کنار من ،بر روی همان نیمکت نشسته بود.. برایم مهم نبود او کیست وچه کاره است .

حاضر نیستم لحظه ای از این آرامش را با احدی تقسیم کنم .از این حال خویش لذت می بردم . مهم نبود او چه می گوید و یا دیگران ،اگر دیگرانی وجود داشته باشند..تنها آن آرامش بود که ارزش داشت وبس .. خودم را از همه چیز تهی کردم . سبک ،راحت ،کوله ای را که بر دوش ذهنم بود به گوشه ای پرتاب کردم وخلاص .. گویی در این جهان نیستم . معلق وبی وزن ،این سو وآن سو می روم .. چون آهویی وحشی در دشت پهناور به هر سو می جهم وچون مار در هر سوراخی می خزم وچون کودکی بی ادعا فریادمی زنم .دستانم را به هر سو که می خواهم  می برم وبا کوچکترین چیزی به وجد می آیم .. وه که چه حال عجیبی دارم ..

بی خیال همه چیز و همه جا .دراین احوال بودم که سنگینی دستی رابر شانه ام احساس کردم ،همانند دست مادرم ،آنگاه که کودکی بیش نبودم وسوار بر تاب زنجیری پارک زمین را به آسمان وآسمان را به زمین می دوختم وچون پرندگان پرواز می کردم ،به ناگاه با دستانش شانه هایم را می گرفت وآنگاه تاب از حرکت می ایستاد وآن هنگام که تاب به اوج خود می رسید ومن تازه داشتم معنای پرواز را می چشیدم مرا از این کار منع می نمود ودوباره قدم برخاک می گذاشتم واو با نگاهی مهربانانه که تنها راه گول زدن کودک در این سن است مرا آرام می کرد وکار خود را توجیه .

برگشتم ، دست پیرمردی که در کنارم بر روی نیمکت نشسته بود را بر روی شانه ام دیدم . می خواستم هر چه به دهانم می رسد نثارش کنم. ولی با لبخندی که بر لب داشت قفل بر دهانم دوخت . هماننددوران کودکی . آن هنگام که مادرم مرا از تاب پایین می آورد، می خواستم با عصبانیت فریاد بزنم ولی اونیز با لبخندی چون سدی جلوی این احساس مرا می گرفت وآنرا از ریشه در درونم خشک می نمود ..ولی حالا چرا ؟ اکنون که بزرگ شده ام وسالیان درازی است که دوره کودکی را پشت سر گذاشته ام . شاید هنوز چون دوران کودکی ام به  سادگی گول می خورم .                       ****************************

پیرمرد با موهایی سفید ،دستانی زمخت با ترکهای بی شماری که بر روی آنها حک شده   ،صورتی پر چین وچروک وخال گوشتی بزرگی که برگوشه بینی اش نقش بسته ، خیره در چشمان من نگاه می کرد مدتی چشم در چشم یکدیگر سپری شد ،نه او چیزی می گفت ،نه من قدرت گفتن کلمه ای را داشتم .گویی چشمهای او چیزی را می خواست به من انتقال دهد. شاید هم قصه چشمهای مرا خوانده بود ،که از هر چه آدم هست گریزانم و می خواهم لحظه ای تنها باشم واو نیز مزاحمی بیش نیست .. همچنان سکوت سنگینی در فضای بین من واو رد وبدل می شد ،کسی هم نمی خواست این سکوت را بشکند .دست او برشانه ام سنگینی می کرد . گویی تمام بار دنیا را بر دوشم نهاده باشند.واو نیز قصد ندارد دستش راازروی شانه ام بردارد. سفیدی چشمهایش به سرخی می رفت .چون هاله خورشید که از زردی به سرخی می گراید.او را چه می شود؟ در این سوال مانده بودم با حرکت چشمم اندام او را ورانداز کردم . پیراهن سفید راه راهی که بر تن داشت را غرق در خون یافتم وچاقویی که در دست دیگرش بود ،وبه شدت درون مشت خود گرفته بودوآن را تا انتها درون شکم خود جای داده بود. گویی غلاف تازه ای برای آن یافته است.

از دیدن آن همه خون وحشت کردم دستش را از روی شانه ام برداشتم ،سعی کردم چاقو را از شکمش بیرون بیاورم .چاقو با سماجتی خاص در غلاف تن پیرمرد جاخوش کرده بود .به سختی آن را بیرون کشیدم . پیرمرد نفس راحتی کشید سرش را بر روی پایم گذاشتم ، چشمانش همچنان باز بود ومرا می نگریست . ا ینک چاقو دردستم بود . اگر رهگذری مرا می دید چه فکر می کرد ، حتما مرا به کشتن او متهم می کرد .پارکی که تا لحظه ای قبل سوت وکور بود وهیچ کس در آن رفت و آمد نمی کرد شاید اکنون به ثانیه ای آنقدر شلوغ شود که فکرش را نمی توان کرد . ولی اکنون مانده ام وسر پیر مرد بر روی پایم وچاقوی خون آلود در دستم .اینها همه نشان از جنایتی هولناک بود،آن هم به دست من.

چاقو از درون کاغذی گذشته بود وسپس در بدن پیرمرد جای گرفته بود گویی او می خواسته ازآن تکه کاغذ به عنوان سپر استفاده نمایدوچه تجربه شوم وغم انگیزی . ولی متعجبم او با این همه تجربه از دانستن این نکته ساده هم غافل بوده ! شاید هم مجنونی مدهوش ؟ نمی دانم .

کاغذ را از سر چاقو جدا کردم ،چیزی بر روی آن نوشته شده بود پیرمرد نفسهای آخر خود را کشید ومرد .چشمانش هنوز باز بود ومرا نگاه می کرد .هیچ حسی نسبت به او نداشتم .حتی ترس از یک اتهام بزرگ که شاید تا دقایقی دیگر گریبانم را بگیرد .

دوباره به کاغذ نگاه کردم ،کاغذ سفید با نوشته های درون خون پیرمرد غوطه خورده بود ورنگی دوباره به خود گرفته بود .. به سختی  توانستم نوشته های روی کاغذ را بخوانم .وآنچه را خواندم چنین است :

                  ( زندگی تنها مفهوم زنده بودن نمی دهد ، باید آن را لمس کرد وبا تمام

                    وجود  حس نمود باید آن را چشید و بوکرد.. آن زمان که احساسها بمیرد ، زندگی مرده است . وآندم باید مرد                                                            آری باید مرد ..)

                                     من نیزچنین کردم ..

   

 

نظرات 1 + ارسال نظر
فرنوش دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:46 ب.ظ http://gozareayam.blogsky.com/

سلااام ...
متن زیبایی بود.نویسندش خودتون بودید یا ...؟؟؟

سلام
ممنون از اینکه سری زدید به وادی تنهای من... بله اینها داستان های کوتاه خودم بود که سالهای دور نوشتم ... امروز به خودم یادآوری می کنم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد