همین یک نکته بس

با چندین نقطه.......

همین یک نکته بس

با چندین نقطه.......

داستانی دیگر .... قسمت اول


داستان دیگری را برایتان انتخاب کردم که  این هفته قسمت اول آن را برایتان می گذارم


کوچه..


یکی می گفت دیوانه ام ،دیوانه .ولی کو عاقلی که بفهمد او چه می گوید.

بنده حقیری روزی از گذرگاهی سبز به آرامی وبا یاس وناامیدی در حالی که سر به زیر افکنده بود وچشمانش دانه های خاک را می شمرد،گویی عظمت آسمان او را به باد تحقیر وتمسخر گرفته باشند در حرکت بود ،بی توجه به اطراف به استواری کوهها ،جاده ها ،سبزه زار ها ،مرغزارها وپرندگان خوش الحان .گویی از جهان بریده است وجز رفتن چیزی در ذهنش وقدم ها یش نمی گذرد .باید می رفت ،مست وخراب ،بیچاره ای که رانده ازهمه جا ومانده از برگشت ،مسیرش را در کنار تمام زیباییهای طبیعت بی توجه به آنها طی می نمود .چه می خواست !؟،خود هم نمی دانست .

پیچ های راه را یکی پس از دیگری می گشود وپشت سر می گذاشت .بر سر راهش دختران زیبا روی هریک با هزاران ادا واطوار سبز می شدند وبا عشوه گری قصد در تغییر مسیر او داشتند .ولی او باید می رفت ،تا انتها یی که خود هم نمی دانست کجاست ویا اصلا انتهایی هم بود ویا می خواست انتهایی باشد؟ ولی بازمی رفت ..

عرق بر پیشانی اش نشسته بود وعطش تشنگی لبا نش را خشک کرده بود .آفتاب بر مغزش می تابید ..خانه های زیبا رویان را به عنوان مکانی برای ا سترا حت انتخاب ننمود .خرابه ای در مسیرش قرارداشت قدم به خرابه گذاشت .خاک در آنجا غوغا کرده بود ،هیچ چیزی جز خاک وجود نداشت .از سقف خبری نبود .از تختی که بر آن بنشیند وخستگی راه را از تنش بیرون کند خبری نبود .از شربتی خنک که بنوشد وتشنگی اش را برطرف سازد خبری نبود.تنها خاک بود وخاک ودیگر هیچ ..ولی آسا یش عمیقی را در وجودش احساس می کرد.همین برایش کافی بود تا گوشه خرابه را برای استرا حت برگزیند .برروی خاکها آسایش گرفت وآرام به خواب رفت .صدایی او را به خود آورد .چشمانش را به آرامی باز کرد .دختری با کوزه ای در دست بالای سرش ایستاده بود .اشعه طلایی رنگ خورشید رنگ آمیزی خاصی به موهای دختر داده بود .چشمانی سیاه با ابروانی کشیده ،صورتی گرد ،لبانی سرخ وبا حالتی که غرور از وجودش سرازیر بود او را نظاره می کرد.

دخترک کولی آب در پیاله می ریخت وگلهای خرابه را که در آن کوچه بود آب می داد.گلهای یک روزه ای که دوامی کوتاه داشتند .مکانش خرابه بود ورفیقش جوانه های تازه شکفته ..فرسنگها راه را طی می نمود تا آب از چاهی در آنسو بیرون بکشد ودوباره مسیر را طی می نمود وآنگاه که به خرابه می رسید اندک آبی بیش در کوزه اش نمانده بود ومابقی آن از کوزه به بیرون تراوش کرده بود .

مرد تشنه بود وآب را جستجو می نمود .دختر جرعه ای آب در پیا له ریخت وآن تمام آبی بود که در کوزه موجود بود .آبی که مشقت فرسنگها راه درآن مشهود بود .

میان گلها ومرد کدام را باید بر می گزید ؟گلها رفیق همیشگی اش ومرد تشنه ای بیچاره که در گوشه خرابه سکنی گزیده ومسافری بیش نیست وبرگشتی هم ندارد .

دختر کولی با پیاله ای مرد را سیراب کرد ،مسیر را به او نشان دادوخود نیز همپای مرد قدم در راهی بی برگشت نهاد ودر انتهای کوچه محو شدند وپیش رفتند، تا کجا

نمی دانم .


پایان بخش اول...

نظرات 1 + ارسال نظر
دریایی سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:10 ق.ظ

چقدر مرد داستان برایم آشناست،انگار از نزدیک او را لمس کرده ام و با او چند صباحی زندگی کرده ام و شاید هم برای تمام عمر و یا نه شاید هم آنقدر از من دور است که ذهن من او را آشنای خود پنداشته؟؟؟؟!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد