همین یک نکته بس

با چندین نقطه.......

همین یک نکته بس

با چندین نقطه.......

آغازی برای نوشتن

من بی می ناب زیستن نتوانم                        بی باده کشید بار تن نتوانم

من بنده آن دمم که ساقی گوید                  یک جام دگر بگیر من نتوانم

 

                              بر خاطر خویش اندیشه وار می نگرم  گذری از تلخی به شیرینی از سیاهی به روز از دیروز به امروز از فردایی که در همین امروزسر بر خاک می ساید و از این حیات بدرود می گوید . این همه نیست واین را هم بدان آن همه نیز نخواهد بود . زندگی و همه آنچیزها که از دیروز تا بدین لحظه براین وجود ( تن ) چونان بختکی مجاب شده  همه  وهمه در توهمی بی پایه واساس نقش بسته است چون چراغی در روز در آن همه روشنایی تلاشی بیهوده وعبثی بی پایه .

دریاب در این همه نیستی چه باید کرد . راهی جزبه خود نیست . راهی به درون راهی به روبرو که جز خود را در نخواهی یافت . در این همه سراب دمی با خود باش . دمی بی خود باش دمی همدم یک لحظه ات باش . چون آنکه در شبی مستی را به وجود خود هدیه می دهد . چون انکه ثانیه ایی از آن همه را به دیگر ساعتی نمی بخشد .

خواسته یا نا خواسته هستیم  هرگز از توهم بودن بیدار نباید شد چون زندگی همه این است چیزی برتر از آن نخواهد بود وآن اندک را نیز به لحظه ای از ما خواهد گرفت در این همه توهم آنگونه بسر باید برد که با درنگ این لحظه ها از پای نیا فتیم .

 بر غرور یگانگی خویش بیاندیش که تنهایی سراسر چون رخت آویزی بر تمام آن مسلط گشته بر این همه ( تنهایی ) جز غرور چه باید کرد . لب بر آستان غرور خویش بسای تا باور کنی معنای بودن را .

آه که بودن چه غریبانه بر درگه ما می میرد آنگاه که به ورطه تکرار در این زندگی دچار می گردد وبراستی چاره چیست بر این همه درد . براین همه افسونی که دمادم چون سیل وجودش را هر لحظه  به تاراج می برد . براین همه جهل که بر این همه تکرار بسان کودکی لجاجت می ورزند . بر این همه خشم که چون کوه میلیونها سال بی هیچ حرکتی وبدون هر دگرگونی تنها بر نقطه ای می ایستد ونظار ه گر است بی هیچ تکانی تا شاید گوشه ای از آن همه بیداری را عیان دارد ..

ترس .... ترس ... که هیچ چیزی به پای آن نرسیده و نخواهد رسید ... وچه غریب وباز هم چه قریب بامن واز آن اولش با دیگران . وترس چه نیرویی که تمامی وجود را از درون تا به برون چون زلزله ایی می لرزاند وچون سیلی ویران می کند وچون خشمی بر باد می دهد وچون آتشفشانی نیست ونابود می کند وچون همه چیز وهیچ چیز بر تمامی آن  تسلط می یابد.

تمام آن نیروهای درون در همان اول بر تمام وجودم چنگ گرفتند وچونان باد مرا در هر سوی به بازی گرفتند و بازیچه ای از دیروز تا بدان لحظه ایی که تولدی از سر آغاز کردم .... تولدی به معنای آزادی ... بامفهوم غریبی در این همه غربت  .. در این همه افسانه سرایی های بیگانگان در این همه تن دادن های بر باد رفته .. در این همه افکاردر گیر زمان .. در این همه بی خویش شدنهای ادمی .. آدمی تنها به مفهوم دوپا یی آن .. نه چیزی دیگر .. نه واژه ای عمیق می توان بر آن افزود نه زیبایی در آن توان دید....

آنگاه  همه آن نیروها به سلطه درآمده اند که به تمامی از ترس تهی قالب می کنند ومن غرور وار بر بلندای آن خواهم ایستاد .

 

 

 

نکته ای از ذهنم پریده شاید....

بر کناره رودی پر آب، دیروزی زیبا را پشت سر گذاشتم تنها و سالهاست که از آن روز گذشته و اما امروز بر کنار همان رود اما بی آب آینده را می نگرم بر خشکی و بیابان پیش رو....

 

 

از درخت پیر باید آموخت که می توان خشکید و پابرجا ماند

 

 

روزهای امروز مثل همان دیروزی های قبل است کسی تغییری بر آنها نمی نهد گاهی بسیار زمان باید که نگاهی حتی دیروز به تاریخ پیوسته را تغییر دهد

خود را می بینم.....

گاهی بی عشق

 

پرواز آسان تر است

 

 

بر این می اندیشم

که شبها در کنار خویشتن چیزی برای گفتن ندارم و اندوهناکم که فردا را چگونه از نو آغاز کنم و خطر بزرگ آدمی همین است که برای

(خود چیزی نداشته باشد)

بریزیم دور....موافقی؟

   عشق را اگر باور می کردیم که دیگر زندگی تمام شده بود و تنها ما بودیم و دنیایی تکراری با عشق های باور شده و انسانهای غرق در عشق های عمیق...

دنیا بزرگ شده است نه بواسطه تکثیر موجوداتش ، به خاطر راه رفتن های بدون ایستادن موجوداتش که خاکش را گسترش داده اند تا برسند به کجایی که نمی دانند...

آدمی همان موجود افسانه ای است که هر روز وشب به دنبالش می گردیم ..بی خود خود را گول زده ایم ... باورها شاید روزی جایی کاربرد داشتند اما امروز همه چیز در هم شده برهم ریخته ...

باور امروزی این است

همینم و همانم

خونابه ای ز وجودم فوران می کند که دهان تشنگان خونم را گلگون کرده و راه نجات من همین است ..

از خویشتن بگذرم و در خون خویش غلتیدن.. هنگامه آتش است و خون و مرگ و هیچ بر هیچ سپردن و از خود دست شستن و مردن و بس..

کسی تیر بر آشیل من نشاند که دیروز باورم بود و امروز هم همین طور هر چند که من از باورش رخت بربسته باشم . من همان دیروزی ام تفاوت نکرده و نخواهد کرد .. این دروغ ها بر ما نمی چسبد و چسب ها بر ما اثری نخواهد گذاشت از خود بگویید و بر خود استوار باشید نه استواری دیگری را به زیر خروارها تهمت گم کنید... من هنوز همانم که بودم