همین یک نکته بس

با چندین نقطه.......

همین یک نکته بس

با چندین نقطه.......

قسمت سوم....داستان کوچه

بعضی وقتها آرزو می کنم ،ای کاش زمان از حرکت باز می ایستاد .ای کاش ساعتها دیگر حرکتی نو را تجربه نمی کردند.ای کاش آینه گذشته را دوباره از گرد وغبار می زدودم وزمانی دیگر را بوجود می آوردم .ولی افسوس آنچه که هیچگاه عملی نمی گردد خواسته های انسان است وآنچه همیشه پیروز می شود زمان است .که به سرعت آدمی را پیش می برد .به سرعت همه ما را به تجربه آخرین می کشاند .ولی گذشته را اگر چه دیگر تکرار نخواهیم کرد ولی وجودش را هر روز احساس خواهیم کرد ویادش تنها چیزی است که بر زبان خواهیم آورد وخاطره یعنی یاد واحساس گذشته که بر دفتر امروزمان نقش می بندد وگذر زمان را در آن بوضوح خواهی یا فت وچشمهای پر حسرت امروزمان که افسوس اگر نباشد ،اندوه را در آن نظاره خواهی کرد ودلهایی که به یاد هر کلمه اش به شدت می تپد..

قصد کرده بودم که سکوت شب را بشکنم ولی ارواح سر گردان گویی آسمان وشب را به سیطره خویش گرفته اند وحتی حق کوچکی هم برای من قائل نیستند .گویی اصلا مرا به حساب نمی آورند وتنها خودشان را لایق آن می دانند .

چشمانم را باز کردم .شاید صبح شده باشد .هنوز اندک ستارگانی در آسمان به چشم می خورند .گویی شب وروز با هم پیمان بسته اند ،شاید هم چیزی دیگر باشد که من از آن بی خبرم .گاهی خنکای نسیم چهره ام را نوازش می کند چون دست معشوقی که بر گونه یارش از سر مستی کشیده شود .

بوی شرابی که دیشب در پیک ها برای  لحظه ای مستی خورده بودم فضای اتاق را پر کرده است .سقف اتاق تاریک ودود زده شده ،گویی او نیز باشب پیمان بسته .رخوت وسستی تمام وجودم را گرفته ،حالی برای بلند شدن ندارم ،به جای اینکه تن سنگین وبیهوده خود را حرکت دهم چشمانم را از این سو به آن سومی چرخانم .نمی دانم چرابا وجودیکه ده ها وصدها باراتاق را دیده ام باز هم علاقه ای برای دیدن آن نشان می دهم ،چون کسی که تازه وارد اتاق شده باشد.

اشعه زننده خورشید از گوشه پرده ای که قصد دارد مانعی برای ورود نور باشد به سختی به درون اتاق سرازیر می شود وسوی چشمانم را هدف قرار می دهد.دستم را به سختی بلند کردم تا جلوی چشمانم را بگیرم شاید آزار آن اشعه سمج که دست بردار هم نیست راکمتر کنم.ورقهای پاره وسیاه شده وکثیف دور وبرم پراکنده شده اند وباد آنها را از این سو به آن سوپرواز می دهد .از گوشه اتاق بوی رطوبت به مشام می رسد .گویی باران شب گذشته کار خود را کرده وپایه های اتاق را در خود حل نموده است .نم در حال گسترش است .چون پنبه ای که آب را کم کم به خود جذب می کند ویکپارچه ویکدست می گردد.

تنم به شدت عرق کرده ولباسهایم خیس عرق شده ،گویی مرا در آب فرو کرده باشند .پتو را از روی خودم کنار زدم .لرزی شدید تمام بدنم را در نوردید .در رختخواب نشستم وپتو را دور خود پیچیدم .رغبتی برای بلند شدن نداشتم .سرم گیج ومنگ بود ،هیچ چیز جز خوابیدن را نمی خواستم ،دوباره دراز کشیدم ،چشمانم را بستم ،ولی خوابم نمی برد.نشستم ،همچنان که پتو را دور خود پیچیده بودم به سمت ورقهایی که در باد سرگردان شده اند رفتم وبا یک دست مشغول جمع کردن آنها شدم ..یک،دو ،سه ،ده..صفحات را یکی پس از دیگری روی هم گذاشتم ،ولی صفحه ای از آن کم است .مطمئن بودم نوشته دیشب را به اتمام رسانده ام ،حتی در پای آن تاریخ وامضا زده بودم .ولی حالا نبود .شاید هنوز مستی جسمم را ترک نکرده است.شاید هم اوراق را جابجا چیده ام .دوباره از اول همه را چک کردم ولی اثری از آن نیست .تنها چیزی که از آن صفحه در خاطر دارم نام ( کوچه ) است ودیگر هیچ .

همه ما جهنم رفتگان قبل از بهشتیم وبهشت رفتگان بعد از جهنم ،سیاهی دنیا بر تن ما وتباهی آخرت برجان ماست،که همچون وحشی ،لگدمال سنتهای خویش ،وعصیانگر روح والای اجدادخویشیم.

یایان بخش سوم

قسمت دوم ....داستان کوچه


در این شب که سیاه ترین شب عالم است بر تاریکی خویش می اندیشم. روزی هزار باردر تاریکی غرق می شوم وتنها چند ثانیه از آن خلاص می شوم .کوچه مصداق همه تاریک وروشن ذهن من است واسیری که خواسته یا نا خواسته درگیر آن می شود ،گاهی پیدا وگاهی گم .در تمام نوشته ها نیک بودن در روشنایی شکل می گیرد. گویی درآن سوی روشنایی هیچ نخواهد بود ،حتی نیکی وآنچه از آن به خوبی یاد می کنند.

ولی ای کاش در  کوچه های سخت زندگی ،واژه ای برای تسکین خاطر دلمان وجود داشت .که انسان در تنهایی به ورطه پوچی نرود.که چه سخت است به دام پوچی بیافتی ونجات یابی .ولی در تنهایی سکوت چه معنای زیبایی دارد .که آن کوچه تاریک به تو هدیه می دهد .می خواهد انتهایی داشته باشد یا نداشته باشد .خواستم در زندگی به اندک فرصتی کوتاه که بدست می آورم گوشه ای از آنچه را که شاید به فردایی متصل باشد را بازگویم.شاید صدا آنقدر دلخراش بود ویاقلم آنقدر سخت نوشت که همگان رمیدند وچراغهای خانه های خود را به سمت تاریکی رهنمون ساختند ..خواستم دری رابکوبم ،ولی از عاقبت آن حذر نمودم وهیچ نکردم .باشد امروز گذر خواهم کرد .کاری را که دیروز باید می کردم .

ولی در این گفتار آخرین که شاید یکی از پراکنده ترین نوشتارهای زندگی ام باشد ،باید بگویم دوباره سنگینی غربت را بر سینه ام احساس می کنم .دوباره فشار زمان را بر شانه هایم لمس می کنم .دوباره در غربت آموختن را از نو آغاز می کنم ودوباره وداعی تازه را تجربه می کنم .به قول دوستی ( تلخ ترین تجربه وداع است ) وتلخ تر از آن وقتی ا ست که در وداعت هیچ کس تو را بدرقه نکند .آمدن ورفتنت به هیچ بوده وبه پوچی گذشته .یعنی باید بگذری ،چه بخواهی ،چه نخواهی ..


پایان بخش دوم

داستانی دیگر .... قسمت اول


داستان دیگری را برایتان انتخاب کردم که  این هفته قسمت اول آن را برایتان می گذارم


کوچه..


یکی می گفت دیوانه ام ،دیوانه .ولی کو عاقلی که بفهمد او چه می گوید.

بنده حقیری روزی از گذرگاهی سبز به آرامی وبا یاس وناامیدی در حالی که سر به زیر افکنده بود وچشمانش دانه های خاک را می شمرد،گویی عظمت آسمان او را به باد تحقیر وتمسخر گرفته باشند در حرکت بود ،بی توجه به اطراف به استواری کوهها ،جاده ها ،سبزه زار ها ،مرغزارها وپرندگان خوش الحان .گویی از جهان بریده است وجز رفتن چیزی در ذهنش وقدم ها یش نمی گذرد .باید می رفت ،مست وخراب ،بیچاره ای که رانده ازهمه جا ومانده از برگشت ،مسیرش را در کنار تمام زیباییهای طبیعت بی توجه به آنها طی می نمود .چه می خواست !؟،خود هم نمی دانست .

پیچ های راه را یکی پس از دیگری می گشود وپشت سر می گذاشت .بر سر راهش دختران زیبا روی هریک با هزاران ادا واطوار سبز می شدند وبا عشوه گری قصد در تغییر مسیر او داشتند .ولی او باید می رفت ،تا انتها یی که خود هم نمی دانست کجاست ویا اصلا انتهایی هم بود ویا می خواست انتهایی باشد؟ ولی بازمی رفت ..

عرق بر پیشانی اش نشسته بود وعطش تشنگی لبا نش را خشک کرده بود .آفتاب بر مغزش می تابید ..خانه های زیبا رویان را به عنوان مکانی برای ا سترا حت انتخاب ننمود .خرابه ای در مسیرش قرارداشت قدم به خرابه گذاشت .خاک در آنجا غوغا کرده بود ،هیچ چیزی جز خاک وجود نداشت .از سقف خبری نبود .از تختی که بر آن بنشیند وخستگی راه را از تنش بیرون کند خبری نبود .از شربتی خنک که بنوشد وتشنگی اش را برطرف سازد خبری نبود.تنها خاک بود وخاک ودیگر هیچ ..ولی آسا یش عمیقی را در وجودش احساس می کرد.همین برایش کافی بود تا گوشه خرابه را برای استرا حت برگزیند .برروی خاکها آسایش گرفت وآرام به خواب رفت .صدایی او را به خود آورد .چشمانش را به آرامی باز کرد .دختری با کوزه ای در دست بالای سرش ایستاده بود .اشعه طلایی رنگ خورشید رنگ آمیزی خاصی به موهای دختر داده بود .چشمانی سیاه با ابروانی کشیده ،صورتی گرد ،لبانی سرخ وبا حالتی که غرور از وجودش سرازیر بود او را نظاره می کرد.

دخترک کولی آب در پیاله می ریخت وگلهای خرابه را که در آن کوچه بود آب می داد.گلهای یک روزه ای که دوامی کوتاه داشتند .مکانش خرابه بود ورفیقش جوانه های تازه شکفته ..فرسنگها راه را طی می نمود تا آب از چاهی در آنسو بیرون بکشد ودوباره مسیر را طی می نمود وآنگاه که به خرابه می رسید اندک آبی بیش در کوزه اش نمانده بود ومابقی آن از کوزه به بیرون تراوش کرده بود .

مرد تشنه بود وآب را جستجو می نمود .دختر جرعه ای آب در پیا له ریخت وآن تمام آبی بود که در کوزه موجود بود .آبی که مشقت فرسنگها راه درآن مشهود بود .

میان گلها ومرد کدام را باید بر می گزید ؟گلها رفیق همیشگی اش ومرد تشنه ای بیچاره که در گوشه خرابه سکنی گزیده ومسافری بیش نیست وبرگشتی هم ندارد .

دختر کولی با پیاله ای مرد را سیراب کرد ،مسیر را به او نشان دادوخود نیز همپای مرد قدم در راهی بی برگشت نهاد ودر انتهای کوچه محو شدند وپیش رفتند، تا کجا

نمی دانم .


پایان بخش اول...

همین حالا



نگاهی ، کلامی ، سکوتی ، لحظه ای ، جمله ای

زندگی تغییر می دهد

باور کنید

حتی اگر بر این باور باوری نداشته باشید

از دورن خود نمی توان غفلت کرد و آن جمله که زندگی تغییر داد این بود


( چهان و هر چه در آن است، یکسره وهم است )


داستان کوتاه.....

نامه ای بردشنه

سرگردان در میان پارک به دنبال نیمکتی می گشتم ، تا لحظه ای آرامش را به درون نا آرامم هدیه دهم .شاید با نشستن بر روی نیمکت بتوانم کمی به خود مسلط شوم واز این همه افکار پریشان  که چون نوار بر ذهنم می گذرد رهایی یابم .. ولی به هر سو که می روم از نیمکت خبری نیست . در آن سوی پارک پیرمردی بر روی تنها نیمکت پارک نشسته است .. باز هم یک مزاحم . از آدمها می گریزم ،ولی بازچون علف های هرز روبرویم سبز می شوند.. عجب اوضاعی شده .آن پیرمرد تنها کسی است که در پارک می باشد .او در گوشه نیمکت آرام وبی صدا لم داده . اصلا من که با او کاری ندارم .گویی او را نمی بینم .

خود را به نیمکت رساندم ،بی اعتنا به او بر گوشه دیگر آن نشستم، زانوهایم را تا کردم و درون سینه ام گرفتم وسرم را بر روی زانوهایم گذاشتم وبه سویی نامعلوم خیره شدم .هیچ صدایی نمی شنیدم .نسیمی خنک گهگاه صورتم را نوازش می داد.از سروصدای ماشینها ورفت وآمد آدم ها خبری نبود. تنهای تنها بودم .. اما نه، آن پیرمرد هم کنار من ،بر روی همان نیمکت نشسته بود.. برایم مهم نبود او کیست وچه کاره است .

حاضر نیستم لحظه ای از این آرامش را با احدی تقسیم کنم .از این حال خویش لذت می بردم . مهم نبود او چه می گوید و یا دیگران ،اگر دیگرانی وجود داشته باشند..تنها آن آرامش بود که ارزش داشت وبس .. خودم را از همه چیز تهی کردم . سبک ،راحت ،کوله ای را که بر دوش ذهنم بود به گوشه ای پرتاب کردم وخلاص .. گویی در این جهان نیستم . معلق وبی وزن ،این سو وآن سو می روم .. چون آهویی وحشی در دشت پهناور به هر سو می جهم وچون مار در هر سوراخی می خزم وچون کودکی بی ادعا فریادمی زنم .دستانم را به هر سو که می خواهم  می برم وبا کوچکترین چیزی به وجد می آیم .. وه که چه حال عجیبی دارم ..

بی خیال همه چیز و همه جا .دراین احوال بودم که سنگینی دستی رابر شانه ام احساس کردم ،همانند دست مادرم ،آنگاه که کودکی بیش نبودم وسوار بر تاب زنجیری پارک زمین را به آسمان وآسمان را به زمین می دوختم وچون پرندگان پرواز می کردم ،به ناگاه با دستانش شانه هایم را می گرفت وآنگاه تاب از حرکت می ایستاد وآن هنگام که تاب به اوج خود می رسید ومن تازه داشتم معنای پرواز را می چشیدم مرا از این کار منع می نمود ودوباره قدم برخاک می گذاشتم واو با نگاهی مهربانانه که تنها راه گول زدن کودک در این سن است مرا آرام می کرد وکار خود را توجیه .

برگشتم ، دست پیرمردی که در کنارم بر روی نیمکت نشسته بود را بر روی شانه ام دیدم . می خواستم هر چه به دهانم می رسد نثارش کنم. ولی با لبخندی که بر لب داشت قفل بر دهانم دوخت . هماننددوران کودکی . آن هنگام که مادرم مرا از تاب پایین می آورد، می خواستم با عصبانیت فریاد بزنم ولی اونیز با لبخندی چون سدی جلوی این احساس مرا می گرفت وآنرا از ریشه در درونم خشک می نمود ..ولی حالا چرا ؟ اکنون که بزرگ شده ام وسالیان درازی است که دوره کودکی را پشت سر گذاشته ام . شاید هنوز چون دوران کودکی ام به  سادگی گول می خورم .                       ****************************

پیرمرد با موهایی سفید ،دستانی زمخت با ترکهای بی شماری که بر روی آنها حک شده   ،صورتی پر چین وچروک وخال گوشتی بزرگی که برگوشه بینی اش نقش بسته ، خیره در چشمان من نگاه می کرد مدتی چشم در چشم یکدیگر سپری شد ،نه او چیزی می گفت ،نه من قدرت گفتن کلمه ای را داشتم .گویی چشمهای او چیزی را می خواست به من انتقال دهد. شاید هم قصه چشمهای مرا خوانده بود ،که از هر چه آدم هست گریزانم و می خواهم لحظه ای تنها باشم واو نیز مزاحمی بیش نیست .. همچنان سکوت سنگینی در فضای بین من واو رد وبدل می شد ،کسی هم نمی خواست این سکوت را بشکند .دست او برشانه ام سنگینی می کرد . گویی تمام بار دنیا را بر دوشم نهاده باشند.واو نیز قصد ندارد دستش راازروی شانه ام بردارد. سفیدی چشمهایش به سرخی می رفت .چون هاله خورشید که از زردی به سرخی می گراید.او را چه می شود؟ در این سوال مانده بودم با حرکت چشمم اندام او را ورانداز کردم . پیراهن سفید راه راهی که بر تن داشت را غرق در خون یافتم وچاقویی که در دست دیگرش بود ،وبه شدت درون مشت خود گرفته بودوآن را تا انتها درون شکم خود جای داده بود. گویی غلاف تازه ای برای آن یافته است.

از دیدن آن همه خون وحشت کردم دستش را از روی شانه ام برداشتم ،سعی کردم چاقو را از شکمش بیرون بیاورم .چاقو با سماجتی خاص در غلاف تن پیرمرد جاخوش کرده بود .به سختی آن را بیرون کشیدم . پیرمرد نفس راحتی کشید سرش را بر روی پایم گذاشتم ، چشمانش همچنان باز بود ومرا می نگریست . ا ینک چاقو دردستم بود . اگر رهگذری مرا می دید چه فکر می کرد ، حتما مرا به کشتن او متهم می کرد .پارکی که تا لحظه ای قبل سوت وکور بود وهیچ کس در آن رفت و آمد نمی کرد شاید اکنون به ثانیه ای آنقدر شلوغ شود که فکرش را نمی توان کرد . ولی اکنون مانده ام وسر پیر مرد بر روی پایم وچاقوی خون آلود در دستم .اینها همه نشان از جنایتی هولناک بود،آن هم به دست من.

چاقو از درون کاغذی گذشته بود وسپس در بدن پیرمرد جای گرفته بود گویی او می خواسته ازآن تکه کاغذ به عنوان سپر استفاده نمایدوچه تجربه شوم وغم انگیزی . ولی متعجبم او با این همه تجربه از دانستن این نکته ساده هم غافل بوده ! شاید هم مجنونی مدهوش ؟ نمی دانم .

کاغذ را از سر چاقو جدا کردم ،چیزی بر روی آن نوشته شده بود پیرمرد نفسهای آخر خود را کشید ومرد .چشمانش هنوز باز بود ومرا نگاه می کرد .هیچ حسی نسبت به او نداشتم .حتی ترس از یک اتهام بزرگ که شاید تا دقایقی دیگر گریبانم را بگیرد .

دوباره به کاغذ نگاه کردم ،کاغذ سفید با نوشته های درون خون پیرمرد غوطه خورده بود ورنگی دوباره به خود گرفته بود .. به سختی  توانستم نوشته های روی کاغذ را بخوانم .وآنچه را خواندم چنین است :

                  ( زندگی تنها مفهوم زنده بودن نمی دهد ، باید آن را لمس کرد وبا تمام

                    وجود  حس نمود باید آن را چشید و بوکرد.. آن زمان که احساسها بمیرد ، زندگی مرده است . وآندم باید مرد                                                            آری باید مرد ..)

                                     من نیزچنین کردم ..